خواستگاری مسخره

از خودم ناراحتم.به خاطر مراسم خواستگاری مسخره ای که  گذاشتم چند هفته پیش برگزار بشه و بیشتر از اون ناراحتم به خاطر مراسم هایی که از این به بعد باید مجبور باشم تحمل کنم.از خودم ناراحتم.هنوز که هنوزه از خواهرم ناراحتم.چون انقدر باهاش صمیمی شدم که شماره دوستای منو تو گوشیش ذخیره کرد و تا یکیشون عکس از شوهرش میذاره هی رو مخ من میرفت و می گفت دیدی فلانی عکس با شوهرش گذاشت؟ازش متنفرم که انقدر از اون دختردایی هرزه شوهرش و مراسم عروسیش واسم گفت و تو سرم زد که....از خودم هم بیزارم چون اجازه دادم یه پسر فنج کوتوله پررو که از خودش هیچی نداشت با دو متر زبون روبروم بشینه و واسم خط و نشون بکشه و خنده های موذیانه بکنه.از خودم بیزارم.به خاطر این که نمی تونم یه کار واسه خودم جور کنم تا صبح تا شب این مامانم صبح تا شب دم گوشم ورور می کنه و میگه انشالاه.از همه چی متنفرم....از همه چی.از این که نتونستم کسیو که دوست داشتم به سمت خودم بکشونم و حالا باید زن های خاله زنک و علافیو تحمل کنم که با چشمای وزغی شون سرتاپامو ورانداز می کنن.انگاری که قراره من با اونا زندگی کنم.حالم از خودم و این مملکت گه با این رسم و رسوماش به هم می خوره.......هنوز بعد چند هفته نتونستم مراسم مسخره و اون پسره پررو و اون زنیکه چشم چرونو فراموش کنم.....نمی دونم چرا نمیذارن به حال خودم باشم و زندگیمو بکنم....

دیروز یک جا زنگ زدم واسه کار.از اون موقعیت هایی پیش اومد که اصن مونده بودم چی بگم.طرف انتظار داشت پای تلفن کلی واسش حرف بزنی و ایده بدی که من فلان می کنم و بهمان می کنم.....کار پیدا کردن هم علاوه بر توانایی نیاز مبرمی به سر و زبون داره ها....بگذریم...."پ" با کمال پررویی تو فیس بوک بهم ریکوئست داده.یه مدت بلاکش کرده بودم.چون می دونستم خیلی ادم فضولیه.جدا از فضول بودن خیلی ادم وقیحیه که با اون همه دو به هم زنیایی که در حقم کرده حالا اومده رو والم بهم ریکوئست میده.یعنی یه چیزی فراتر از سنگ پای قزوین.خلاصه که رفتم رو والم ببینم یه وقت چیز مورد داری که به درد این فضول خانم بخوره نداشته باشم.که خدا رو شکر دیدم همه چیو یه جوری گذاشتم که فقط فرندام ببینن.نفس راحتی کشیدم و تو دلم چند تا بشکن زدم....حس خوبی بود....

حالم از عشق به هم می خوره

این همه اصرار از این ور و اون ور که اینا رو راه بده و اشتباه می کنی راه نمیدی و فلانی هم همینجوری ازدواج کرده و از این جور حرفا.تا بالاخره راضی شدم.دیروز اومدن.با پسر فسقلی شون که فقط دو متر زبون داشت.به قول معروف"یه وجب قد و یه طبق رو"دقیقا مصداق این پسره دیروزیه بود.یعنی واقعا این چیزی که این همه دخترای دیگه با شور و اشتیاق درباره اش حرف می زنن همین بود؟؟همین مراسم مسخره که با چشم چرونیای مادر پسره شروع میشه.خدایا خدای عزیزم!من همین لحظه عطای عشق و عاشقی و دوتایی بیرون و سینما رفتن و درد دل کردن و هزار جور کوفت عاشقانه دیگه رو به لقاش بخشیدم.جون هر کی دوست داری واسه من یکی خواستگار جور نکن.واسه یکی که می خواد جور کن.خوبشم جور کن.اصلا واسه همه دخترا جور کن.ولی دست از سر من بردار!من نمی خوام.هیچ کدوم از اون چیزایی که اون بالا گفتمو نمی خوام.نه با عماد که هییییییچ غلطی نکرد و منو نخواست  و با تحقیر پس ام زد نه باهیچ خر دیگه ای.خداوندا فقط منو از شر این مردم حفظ کن.از این مجلس مسخره و حرف زدن با کسی که نمیشناسمش.خداوندا خلاصم کن.من نمی خوام قربون شکل ماهت بشم.با خواهرم درد و دل می کنم و از برخورداشون میگم میگه اینا چیزی نیست.مامانمم که زودتر عجله داره ردم کنه برم.بابا به خدا شوهر نمی خوام.طفلک فک کنم فقط بابامه که چیزی نمیگه.خدایا من نمی خوااااام.منو از شر این آدمای پررو و پر توقع حفظ کن.من به خدا عشق و عاشقی نمی خوام.اصن از عشق متنفرررررم.فقط خلاصم کن.دیگه هییییچ کسو واسم نفرست.

بیرون و ددر دودور

امروز ناهار خونه داداشم دعوت بودیم.عصر که داشت ما رو می رسوند خونه دلم هوای بیرون کرده بود.اما روم نشد بهش بگم ما رو ببر بیرون و دور دور.البته هیچ وقت باهاش نرفتم بیرون و تفریح که این بار بخواد بار دومش باشه.گرچه می دونستم اگه حرفشو بزنم جمله ام تموم نشده بابام ضایع ام می کرد چون عجله داره زودتر پاش برسه خونه و چرت بزنه و بقیه رو کسل کنه و صدای تلویزیونو تا آخر زیاد کنه.رعایت سن و سالشو می کنم.ولی در کل فک نکنم همون دوران جوونیش هم از زندگی لذت برده باشه.اون چیزی که از دوران بچگیم یادمه یه آدم همیشه اخمو بود که زورش میومد باهام حرف بزنه......هفته پیش یه جا رفتم واسه مصاحبه.یه آموزشگاه کامپیوتر بود.نمی دونم اصن زنگ می زنن.نمی زنن.دوست دارم زودتر برم سرکار تا با پول خودم برم پیش مشاور.وووواااای.چه شود.چه خوبه که یکی باشه که یک ساعت کامل به حرفای آدم گوش بده.حتی شده به خاطر پول....اگه زنگ نزدن باز دوباره باید بیفتم دنبال کار.فکر و خیال دیوونه ام می کنه....سرتونو به درد نیارم رفقا.....شب خوش

هوای پاییزی

امروز هم که اول مهر بود.پاییز شروع شده.خدا رو شکر دیگه از کسب علم و دانش خبری نیست.صبح یه جا زنگ زدم واسه کار.به نظر جای درست حسابی ای میومد.گفتن بهتون زنگ می زنیم....امروز از اون روزایی بود که هر کار هم کردم تنهایی خیلی بهم فشار میاورد.یعنی می دونستم دو دقیقه بیشتر بشینم تو خونه بغضم می ترکه.از خونه زدم بیرون.از میدون تقی آباد تا سعدی رو پیاده رفتم.خیلی کیف داد.عجب خنگی بودم که سوار خط 62 می شدم که اون همه می پیچید و خسته ام می کرد.از جلوی دانشگاه فردوسی که رد شدم گفتم کاش بشینم واسه ارشد بخونم که اینجا قبول شم.حداقل یه بار تو عمرم رنگ یه دانشگاه خوب دیده باشم.بعد گفتم ولش کن.حوصله داری.تو همون کارشناسیش چه خبری بود که تو ارشدش واست باشه....باز این زن داداش عوضی ام اومده رو مخم.هنوز از دست کارای مسافرتش ازش عصبانی ام که هیییچ هم به روی خودش نمیاره.گاوبازی درآوردنو حق مسلم خودش میدونه.فردا هم باید ریخت نحسشو ببینم.آخ که چقدر دلم می خواد تلافیای همه کارای تو مسافرت و کارای بین راهشو سرش دربیارم که فکر نکنه خرم.....